روزگار غیر باور پارت 66

روزگار غیر باور
پارت 66


#هیونجون
تو آینه به خودم نگاه کردم. این چه غلطی بود من کردم. این لباس چیه آخه،
بالاخره بهش گفتم، از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت حال که دیدم. همتا رو مبل نشسته بود و داشت دور و برشو نگاه می‌کرد، رفتم کنارش نشستم و بغلش کردم و گفتم:از همین امشب، ما باهم دیگه قرار میذاریم. گفتم بدونی.
خندید و گفت: میشه بگی شماره ی منو از
کجا پیدا کردی؟
هیو: اگه نگم چی؟
ه: اذيت نکن دیگه
هیو: یه شرط داره.
ه: چی؟
هیو: یه بوس بهم بده.
ه: یااااااا(بنظرم کره ايش بنویسم بهتره)
صورتمو کج کردم و با انگشتم روی گونم زدم و گفتم: سریع...
#همتا
مونده بودم. چیکار کنم، خجالت میکشیدم. صورتمو نزدیک گونش بردم تا ببوسم که یهو صورتش رو برگردد و لبامو بوسید. تعجب کرده بودم که گفت: فیلم ببینیم؟
صورتمو به معنی آره تکون دادم.
کنترل و برداشت و گفت: چه ژانری بزارم؟
ه: اکشن، عاشقانه.
همون فیلم گذاشت و مشغول تماشا کردن شدیم.
....
ه: ياااا هیونجون.
دوست دارم
....
هیو: فردا کجا بریم؟
ه: خیابون...
هیو:باشه
....
هیو: 80،90،100، اومدم
ياااا، دیدمت قبول نیست.
....
هیو: خیلی خوشمزه اس
ه: مگه میشه خوشمزه نباشه؟
هیو: بزار فک کنم. آآآآممم، آره میشه.
ه: یاااا
....
ه: هیچوقت ترکم نکن.
هیو: هیچوقت اینکارو نمیکنم و تو هم اینکارو نکن.
ه: مگه میتونم.
هیو: دوست دارم. شب بخیر
ه: دوست دارم. شب بخیر.
....
صبح از خواب بیدار شدم.
میخواستم از رو تخت بلند شم که هیونجون دستمو گرفت و کشید که باعث شد بیوفتم تو بغلش و گفت:میدونی ساعت چنده؟
ه:باید برم سرکار.
هیو: ساعت 6 صبحه.
ه: باید آماده باشم.
هیو: امروز مرخصی هر دو کارت رو.
و دستاشو دور کمرم حلقه کرد و بعدم چشماشو بست.
ه:اوه،واقعا. بالاخره خودتم باید بری دیگه.
چشماشو باز کرد و گفت: منم مرخصم.
ه: شنیدم همه ی آیدل ها هر روز سخت کار میکنن.
هیو: کمپانی ما اینجوری نیست، خوبیشم همینه.
....
#همتا
هیو: آماده ای؟
ه:الان میام.
[با اصرار من اومدیم خوابگامون تا لباسمو عوض کنم]
از اتاق اومدم بیرون که هیونجون با دیدنم گفت: اینجوری دیگه لباس نپوش.
ه: چرا،خیلی بد شدم
هیو: نه، چون خیلی خوشگل شدی میگم.
.....
ه:نگاه کن چه قشنگه.
هیو: اره خیلی قشنگه.
سرم گذاشتم روی شونه ی هیونجون.
.....
هیو:بستنی؟ تو این سرما؟
ه: آره، خیلی می‌چسبه.
هیو:از دست تو.
ه:یسسس
....
هیو: نمیخوای بیای؟
ه: یه روز دیگه میام. فعلا خدافظ.
هیو: خدافظ
وارد خوابگامون شدم و لباسام رو عوض کردمو. روی تخت خوابیدم. لبخند از رو لبم پاک نمیشد. دیشب و امروز بهترین روزهای زندگیم بود. اونشب هم با فکر هیونجون نمیدونم کی خوابم برد.
....
صبح طبق معمول بیدار شدم و آماده شدم و اومدم بیرون میخواستم وارد خیابون اصلی بشم که یه مرد که کت و شلوار مشکی پوشیده بود، اومد سمتم و گفت:
دیدگاه ها (۲۲)

روزگار غیر باور پارت 67

روزگار غیر باور. پارت 68

روزگار غیر باور پارت 65

روزگار غیر باور. پارت 64

فیک عشق ابدی

بیب من برمیگردمپارت : 67_ جنی نگران نشو خودم تا یکی دوساعته ...

عضو هشتم پارت۲که یکی از پشت منو بغل کرد ترسیدم می خواستم برگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط